این یک داستان واقعی است.
همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند.
دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید
و با هم ازدواج کردیم. ......
ﻫﻢ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺮﺥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ای
ﮐﻪ ﻣﺮﺩاﻥ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪﺑﭽﺮﺧﺎﻧند
ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﮐﻨﯿﻢ
ﻫﻢ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﻨﯿﻢ.....
ﻣﺎ ﺯﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﺯﻥ.....
ﺑﻪ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺷﮑﻢ
ﻣﺮﺩﺍﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﮐﻨﯿﻢ....
ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯾﻢ
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻭﻗﺘﺶ ﺑﺎﺷﺪ
ﻭ ﺑﺮﺟﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺎﻧﮕﯿﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻗﻮﺯﭘﺸﺘﻤﺎﻥ ﭘﻨﻬﺎﻥ
ﺗﺮﺱ ، ﮔﻨﺎﻩ ، ﺁﺗﺶ ، ﺍﺑﻠﯿﺲ !